از کتابخانه خوابگاه یک سری کتاب بلند کردم (!) که این مدت تعطیلی بخوانم. به علاوه کتابهایی که از نمایشگاه کتاب گرفته بودم و واقعا نمیدانم کی فرصت خواندنشان دست میدهد. احتمالا خیلی هایشان را در این تعطیلی بیست روزه نتوانم بخوانم و به عبارت دیگر فقط بارکشی کردم و اینهمه راه با خودم آوردمشان.
یکی از کتاب ها مربوط میشود به محمدرضا زائری. جزو روحانیونی ست که شخصا وری وری لایک هیم. در این وانفسای تعصبات و خشکه مقدسی و جهل مدرن ، آقای زائری جزو آن روحانیون خوش فکری ست که بلاخره دستش آمده ما جوانها با سخنرانی و حرفهای قلمبه سلمبه و ... به راه نمی آییم!! خودش در همین کتابی که الان می خواهم معرفی کنم میگوید :
وقتی طرف مقابلت هیفا و هبی و نانسی عجرم و حسین جسمی و ... و هزار کوفت و زهرمار دیگر دارد، تو نمی توانی به خطبه نمازجمعه اکتفا کنی و دلت خوش باشد که همه توطئه های دشمن را خنثی کرده ای!
البته مستحضر هستید که ما درکشورمان نانسی و هیفا و این حرفها نداریم و این سخنان آقای زائری مربوط میشود به جامعه لبنان. ما در عوضش آرمین تو ای اف ام داریم و زدبازی و ابی و در پاره ای موارد سندی و چه بسا امید جهان!
حالا کتابی که می خواهم در موردش بگویم کتابی ست با عنوان " قدم کلیک هایتان بر چشم " که مجموعه ای ست از یادداشتهای محمدرضا زائری در وبلاگ " نمایندگی مجاز". کتاب دوست داشتنی و جالبی ست. نوشته ها حتی توی کتاب هم حال و هوای وبلاگی را حفظ کرده اند. متنهایش خیلی طولانی نیستند و از خواندنشان به هیچ عنوان خسته نمیشوی. موضوعات هم به اندازه کافی متنوع اند و آدم را دلزده نمیکنند. چیزی که برای من جالب است حضور پررنگ و فعال یک روحانی در عرصه وبلاگ نویسی و فضاهای مجازی ست و حرفهای خود آقای زائری در شروع کتاب که وبلاگ نویسی را یک فرصت ویژه برای طرح نظرات خود در میان آراء و نظرات دیگران می داند و اینطور می گوید که :
دنیای وبلاگ برای کسی چون من فرصتی بود تا زبان تازه ای را برای ارتباط با مخاطب فراگیرد و تجربه کند و در همان حال بازخورد پیام خود را ببیند و نظر دیگران را بشنود و بخواند. اینجا دیگر فقط من نبودم که سخن میگفتم و مخاطبانم فقط با احترام و تایید سرتکان نمیدادند، بلکه اعتراض میکردند و گاه مخالفت می ورزیدند و گاه حتی با بدترین کلمات و تعابیر ناسزا میگفتند.
مهمترین ویژگی این شرایط برابر، همین فرت ارتباط مستقیم و زنده بود که برای کسی چون من فراهم می شد و معتقد بودم بسیار ارزنده و گرانبهاست. من اینجا مخاطب را همانگونه که بود می دیدم. بی آنکه از عمامه من بترسد یا از موقعیت و ظاهر من پروا کند و مخاطب نیز من را همانگونه که بودم میدید و می شنید و می خواند. بی آنکه بخواهم تکلف بورزم و ملاحظه ای داشته باشم.