صدای گوشخراش نیسان قراضه عمو حسن را که شنیدم ، بی اختیار از میان کتاب و دفترهای تلنبار شده دور و برم بلند شدم و رفتم لب پنجره. گوشه پرده را کنار زدم و به بعد از ظهر بارانی روستا نگاه کردم. باران دم ظهر زمین روبه روی خانه را حسابی گلی کرده بود و حساب چرخهای ماشین عموحسن را رسیده بود.
عمو حسن دوست پدرم بود. دوستی شان برمیگشت به ده دوازده سال پیش. از همان زمانی که منِ بنفشه ِ 6ساله یاد گرفتم عمو صدایش کنم و او چون هیچ برادری نداشت تا برادرزاده ای داشته باشد، قبول کرد که عموحسن من باشد. عموحسن این اواخر زیاد به پدرم سر میزد. گاوداری بازکرده بود و به مشاوره و راهنمایی پدرم احتیاج داشت. پس دیدنش آن وقت روز مقابل خانه چیز عجیبی نبود. من هم زمانی که پرده را کنار میزدم انتظار دیدن چیز تازه ای نداشتم. اما با دیدن کسی که همزمان با عمو از ماشین پیاده شد جا خوردم. یک دسته بیل با پیراهن براق زرشکی و شلوار و کفشهای سفید به اسم الیاس که یک جعبه شیرینی دستش گرفته بود و از قیافه دوست نداشتنی اش شادی و شعف می بارید. کف کفشهای سفیدش گلی بود و نزدیک بود به شلوارش هم گند بزند. مانده بودم آخر کدام آدم عاقلی توی این هوای بارانی شلوار سفید پایش میکند.
الیاس می خندید و این نشانه خوبی نبود. الیاس معمولا از چیزهایی شاد میشد که دیگران با آنها شاد نمی شدند. از دیدن جعبه شیرینی توی دستش و لباس نویی که به تن داشت ترس برم داشت. یاد نفیسه افتادم؛ دختر سمیه خانوم که همین دو هفته قبل از کنکور برای پسرخاله اش عقدش کردند. هرچقدر عجزولابه و التماس کرد که بگذارند کنکورش را بدهد نگذاشتند. البته نفیسه از پسرخاله اش بدش نمی آمد و فقط دلش برای یک سال تلاشش می سوخت که به سادگی هدر رفت...
استرس افتاده بود به جانم. سابقه نداشت عمو و الیاس این مدلی بیایند خانه ما. حسی میگفت قرار است به سرنوشت نفیسه دچار شوم. البته بین من و نفیسه دو تفاوت بود. اول اینکه او بلاخره کنکور نداد و این طور نبود که بعدا غصه بخورد که با وجود قبولی نتوانسته ادامه بدهد؛ ولی من تازه کنکور داده بودم آن هم به زعم خودم با موفقیت! و دوم اینکه اساسا نفیسه از پسرخاله اش خوشش می آمد و من ...
طولی نکشید که مامان با قیافه هیجان زده_ که عجیب بود؛ چون به نظرم حتی مامان هم بخاطر احتمال چنین اتفاقی باید حالا در شرف گریه باشد!_ سرش را از شکاف در اتاق آورد تو و گفت : بنفشه بدو بیا برا مهمونا چایی ببر!...
بیراهه نگفتم اگر بگویم قلبم برای مدتی از تپش باز ایستاد! نگاه نسبتا هیجان زده مادر، چشم هایش که می درخشیدند و چادر نویی که از توی گنجه برداشته بود و انداخته بود روی سرش، همه و همه حکایت از جریان نامبارکی داشت که در بیرون از مرزهای اتاق من جریان داشت و من آخرین کسی بودم که باید از آن مطلع میشدم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و آنقدر بر و بر مامان را نگاه کردم تا بیرون رفت و در را بست.فقط آخرش تاکید کرد: پنج دقیقه دیگه پایین باشی!
نباید معطل میکردم. رفتم جلوی دراور قدیمی اتاقم و کشوی روسری ها را جلو کشیدم. توی آینه به چهره ام نگاه کردم. کدام روسری کمتر از همه به صورتم می آمد؟ روسری آبی نفتی مامان، با گلهای ریز طلایی اش بهترین گزینه بود. دامن گل گلی و پیراهن مردانه آبی راه راه بابا. صورت نشسته بعد از خواب بعدازظهر و چادر نخ نمای دم دستی که برای دو قدم تا جلوی در رفتن گذاشته بودم روی همه چادرها. حالا آماده بودم تا حسابی نظر خواستگار را به خودم جلب کنم. مایه اش چندروز دعوا و سرکوفت مامان بود و سرسنگینی بابا. تحملش خیلی سخت نبود. آن هم وقتی پای آینده ام درمیان بود.
آنقدر سریع سینی چای را از دست مامان گرفتم و به سمت در ورودی پذیرایی رفتم که مامان فرصت نکرد به چهره ام دقیق شود چه رسد به اینکه ایرادی بگیرد یا مانعم شود. در را هل دادم و تقریبا جست زدم توی پذیرایی. ته دلم به خودم آفرین میگفتم و اعتقاد داشتم هرچقدر جلف تر بهتر! باید حالا که به چشم خریدار نگاهم میکنند تازه متوجه شوند که بنفشه چندان آش دهن سوزی هم نیست و شاید با کمی صبر و حوصله موقعیت بهتری برای دسته بیل ترگل ورگل عموحسن پیدا شود.
سرم را که بالا آوردم خشکم زد. به غیر از بابا و عمو و الیاس، نفر چهارمی هم آنجا بود. آقای معتمدی، دبیر شیمی روستای بالا که من و نفیسه دو ماه آخر برای تست زدن پیشش می رفتیم، با همان کت و شلوار قهوه ای و صورت نیمه اصلاح شده همیشگی اش بین عمو و الیاس نشسته بود و مات و مبهوت به دختری نگاه میکرد که با دامن گل گلی و پیراهن مردانه و یک سینی چای پریده بود وسط پذیرایی.
حتی حاضر نشدم سینی چای را تعارف کنم. همان وسط پذیرایی سینی را رها کردم روی زمین و دویدم سمت آشپزخانه. قبل از اینکه در آشپزخانه پشت سرم بسته شود نگاهم افتاد به صورت دبیر شیمی. داشت لبخند می زد.
رسیده بودم نزدیکیهای غرفه سپیده باوران که برایم اسمس آمد. نگار بود. داشت دعوت میکرد که شب برویم خانه آنها. من و انار و زهرا. انار قبلا با بهار هماهنگ کرده بود برای آن شب. زمستان دوسال پیش یک شب بهار تاسوعا آمده بود مشهد و شب را در خانه ما گذرانده بود. حالا دعوتمان کرده بود که بعد از گشت و گذار توی نمایشگاه برویم پیشش.
تکیه ام را به میز غرفه سپیده باوران دادم و همزمان شروع کردم به نوشتن جواب نگار. با کمی فاصله از من، مردی ایستاده بود و صمیمانه با مسئول غرفه گپ میزد. یکهو پسر نوجوانی آمد نزدیک غرفه و خودش را در فاصله بین ما جا داد.
_ آقای احمدی؟
_ بله ؟...
_ عباس احمدی؟! آقا خیلی چاکریم! خیلی مخلصیم!...
اسم عباس احمدی را که شنیدم سرم را بلند کردم. خودش بود با همان ظاهر موقر و نیمچه مظلومی که سال قبل در قندپهلو حاضر شده بود و من شعر " من که خود راضی به این وصلت نبودم ..."ــَش را حفظ کرده بودم و کلی خندیده بودم به این شعر. قیافه هیجان زده پسرک خیلی دیدنی بود طوری که حتی خود آقای احمدی هم خنده اش گرفته بود. تند و تند از توی کیفش کتابهای عباس احمدی را درمیاورد تا برایش امضا بزند.
راستش کمی قبل تر که کتاب "تاریخ بی حضور تو ..." صباغ نو را از فصل پنجم خریده بودیم و انار داده بود به صباغ نو تا برایمان امضایش کند، در جواب سئوال "نام شریفتون؟"صباغ، اسم و فامیلش را با هم گفته بود و صباغ برایش نوشته بود " برای انار عزیز و مهربان". و خوب راستش را بخواهید کمی خنده دار بود برایمان. این بار من جانب احتیاط را رعایت کردم و در جواب سئوال بالا از زبان آقای احمدی خیلی شیک و مجلسی گفتم : ایکس هستم! (با فرض ایکس بودن فامیل بنده) و آقای احمدی روی صفحه اول کتاب نوشت:
"با احترام، خدمت سرکار خانم ایکس".
و این ماجرا مدتی دستمایه خنده من و انار بود. انار من را سرکار خانم ایکس می نامید و من او را انار عزیز و مهربان.
این داستان حدودا یک سال پیش اتفاق افتاد و بلافاصله توسط خانم گلآبی یعنی بنده به نگارش درآمد. قبلا این پست را در جیم گذاشته بودم. خواندنش خالی از لطف نیست؛ اگر هیچ کار مهم دیگری در زندگی نداشتید و تصمیم داشتید یک ربع از عمر با ارزشتان را به خواندن چرندیات یک گلابی بگذرانید خواندن این پست را به شما توصیه میکنیم :)
خودتان را در یک اتاق سه در چهار دانشجویی تصور کنید که در ساعت 11:15 دقیقه صبح – یا شاید هم ظهر – مشغول صرف فعل شیرین «صبحانهخوردن» هستید. امروز روز عید و بالطبع تعطیل است و شما به عنوان عیدی به خودتان اجازه دادهاید که تا این ساعت از روز بخوابید. که البته این مسئله چندان چیز عجیبی نیست و شما معمولا آخر هفتهها از این جایزهها زیاد به خود میدهید.
ماجرا از جایی شروع میشود که ناگهان صدایی شبیه «فسسسس» سکوت شما را خدشهدار میکند و به دنبال آن بخار داغی که ناگهان در فضای اتاق میپیچد شما را از جا میپراند. به سمت محلی که بخارها از آنجا بلند میشود میپرید و میبینید که بعله! شوفاژ محترم اتاقتان ترکیده و حالا آب داغ است که هموجور دارد روی موکت اتاق جاری میشود و چیزی نمانده است به یخچال و سیمهایش برسد. جیغ و داد راه میاندازید و دیگران را متوجه فاجعه میکنید. دو نفرتان میدوند سمت یخچال و با هزارجور تقلا جا به جایش میکنند. دونفر دیگر سریعا هرچه تشت و لگن و ... پیدا میکنند میگذارند زیر نقطه فوران آب جوش تا به موکتها نرسد - که اگر دو ماه پیش به خاطر برگزاری کنگره علوم پزشکی کل موکتها را عوض نکرده بودند، شاید خیلی بدتان هم نمیآمد که به همین بهانه موکتهای جدید برای اتاقتان آورده شود.-
نفر پنجم – که شاید شما باشید – با نهایت سرعت خود را به دفتر سرپرستی میرساند و در حالی که از نفس افتاده خانم ناظمه را صدا میزند که: عجله کنین! زنگ بزنین آقای تاسیساتی بیان!
و خانم ناظمه: چی شده؟!
شخصِ – احتمالا- شما: داشتیم صبحانه میخوردیم که یکهو بخار بلند شد! رفتیم دیدیم شوفاژ ترکیده!
چهره خانم ناظمه از شدت تعجب و حیرت سرخ میشود، آنقدر که انتظار دارید همان لحظه سکته کند. با حالتی سراسیمه و نگران فریاد میزند:
- چی؟ ساعت 11 و ربع وقت صبحانه خوردنه؟!
اینجای داستان است که نویسنده ناچار قلم بر زمین گذاشته و ابتداعا سر خود را از ناحیه استخوان فرونتال چندین بار بر میز تحریر میکوبد و سپس برای اینکه حق مطلب را ادا کرده باشد، قلم را برداشته و تمام صورت خود را خط خطی مینماید و چون هنوز احساس بلند شدن بخار از کلهاش را دارد، تصمیم میگیرد برود روی تراس و از پنجره طبقه همکف خود را پرت کند پایین اما پیش از اینکه تصمیم خود را عملی کند، آخر این داستان را هم برایتان تعریف میکند که کسی از عزیزان در خماری مطلب نماند .
در پایان این ماجرا وقتی با هوشیاری خانم ناظمه – که احتمالا هنوز در بهت این صبحانه دیر هنگام است – و حضور به موقع ماموران تاسیساتی در صحنه، جلوی فجایع بعدی گرفته میشود و همه یک نفس راحت میکشند، کل تیم نجات به همراه تشتها و لگنها با هم یک عکس یادگاری میگیرند و خلاص!
مگر می شود
از اینهمه آدم
یکی تو نباشی؟!...
لابد من نمی شناسمت!
وگرنه بعضی از این چشم ها ... اینگونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند ...
(رسول یونان)
+ هنوز با قالب های بلاگ اسکای کنار نیومدم :| کسی اون لینک قالب ساده ساده که تو وب دختری مستقر درماه بود رو نداره؟!
از نتایج )تشخیص "فواید" یا "مضرات" بودنش با خودتان!) شاغل بودن آدم و بزرگ شدن بچه اش توسط مادربزرگ و خاله، مثلا می تواند این باشد که کودک در تبیین مفهوم واژه "مادر" دچار سردرگمی شده و نه تنها مادر و مادربزرگ بلکه خاله خود را نیز "مامان" صدا کند!!!
+ یادمان نرود این نیمه شعبان، دعا برای سلامتی همه فرزندان ایران...
حدس میزنم باور نکرد. چون بیدار شدن من توسط آلارم گوشی جزء اتفاقات نادر جهان است. بد نیست بدانید هم اتاقی هایم نسبت به آلارم گوشی من حالت تهوع عجیبی پیدا کرده اند ، چون بین ساعت 5 تا 5ونیم صبح حدود بیست بار این بنده های خدا را از خواب بیدار می کند اما کوچکترین تاثیری روی خود بنده که فاصله ی میلیمتری با منبع صدا دارم ندارد. این قضیه واقعا رفته روی اعصابم. سال گذشته که طبقه همکف بودم الهه طفلکی را مجبور کرده بودم از طبقه دوم بیاید بالای سرم و با تکان دادن بیدارم کند چون این روش تنها روشی است که تابحال روی سیستم عصبی من جواب داده ، اما امسال که به طبقه سوم مهاجرت کرده ام ، هنوز رویم نشده چنین درخواستی کنم (مدیونید اگر فکرکنید یک طبقه پایین آمدن و سپس برگشتن به بالا از نظر نتیجه نهایی فرقی ندارد با اینکه آدم اول یک طبقه بالا برود و بعد برگردد پایین). در هر صورت خود الهه هم فعلا ترجیح می دهد با تماس های مکرر در ساعت 5 صبح به هر نحو شده این بنده ی خدازده را بیدار کند. اما اگر شما فکرمیکنید که این روش تابحال جواب داده بخاطر این است که شما این طور فکرمیکنید! حدس میزنید پاسخ من در برابر این حرکت الهه تاکنون چه بوده ؟ چیزی نبوده جز فشردن کلید رد تماس.
چندوقت پیش یک مستند دیدم که وسطش صحنه جالبی داشت. طرف با آلارم گوشی بیدار میشد و آلارم را خاموش میکرد اما بلند نمی شد برود نمازش را بخواند، چرا؟ چون یک نفر با شنل سیاه و یک تبر دستش –یعنی شیطان - بالای سرش ایستاده بود و مرتب توی گوشش زمزمه میکرد که هنوز وقت هست و حالا بخواب و ... این قضیه ادامه داشت تا حتی وقتی طرف می خواست وضو بگیرد شیطان توی گوشش زمزمه میکرد که آب خیلی سرده و بی خیال اینجوری خوابت میپره و ... (پناه بر خدا ). دیدن این صحنه شکرخدا تاثیر خوبی برایم داشت ، مثلا تا مدتی وقتی صبح ها بلند میشدم با تصور این صحنه عین جِت از جایم میپریدم و ... ولی بکار بستن این روش منوط به این است که آدم با آلارم گوشی بیدار شود !! و بعد خاموش کردنش اگر خواست بخوابد شیطان را لعنت کند و از جایش بلند شود. اما مشکل من همانطور که گفتم چیزی ورای اینهاست! یعنی اساسا برای من بیدار شدن با آلارم گوشی یک قضیه تعریف نشده است.
باید دوباره همه پررویی ام را جمع کنم و از الهه بخواهم برای بیدار شدن کمکم کند. به قول شاعر گفتنی
" خداکند که بیاید"!!!
یعنی اگه یه روز دانشمندا بفهمن من برای حفظ کردن این لیست بلندبالای بیماریهای متابولیک از چه رمزگذاری هایی استفاده کردم، اونقد به رگ غیرتشون برمیخوره که بلاخره دست بکار میشن و اون کپسول اطلاعات لعنتی رو اختراع میکنن.
از اتوبوس پیاده شدم و توی زمین خاکی منتهی به خانه مان شروع کردم به قدم زدن. توی اتوبوس که بودم ذره ذره باران گرفته بود و حالا اطرافم همه چیز کاملا باران خورده و نم کشیده بود. همینطور که زیرلبی برای خودم آواز می خواندم – قبلش مطمئن شده بودم که کسی پشت سرم نیست- چشم میچرخاندم تا وسط بوته های خشکیده نمیچه بیابان اطرافم، چندتا از آن موجودات خوشگل دوست داشتنی را ببینم. راستش این شده یکی از تفریحات جدید من. عصرها که پنجره آشپزخانه را باز می گذاریم تا هوای بیرون توی خانه جریان پیدا کند، من یواشکی میروم پشت پنجره می ایستم و چشم میدوزم به زمین خاکی مقابل خانه و اگر کوچکترین جنبشی دیدم ، می فهمم که دوباره یکی از آن کوچولوهای طلایی رنگ از سوراخ زیرزمینی اش آمده بالا تا هوا بخورد و کمی گشت بزند. انگار این موش خرمایی های ناز با آن چشمهای درشتشان هم فهمیده اند الان اردیبهشت است. راستش قبلا اینقدر زیاد به چشم نمی آمدند. نمی دانم از نظر علمی واقعا ارتباطی هست بین ماه های سال و بیرون آمدن حیوانات از جمله موش خرمایی ها از سوراخ های زیرزمینی شان یا نه ، اما چیزی که من دارم می بینم این است که موش های طلایی اطراف خانه ما حالا در بهار مدتی ست که حضورشان بیشتر از گذشته احساس می شود. باید از اردیبهشت متشکر بود.
همین طور که به سمت خانه قدم میزدم چشمم افتاد به ساختمان های نیمه کاره دوطرف کوچه با تیرآهن های بلند و بی قواره شان و کیسه های گچ و آجرپاره هایی که مقابل هر کدامشان تلنبار شده. مامان میگفت چون ساخت و ساز توی این زمین ها زیاد شده، این بیچاره ها مجبورند از زیر زمین بیرون بیایند و بروند یک جای دیگر برای خودشان تونل بزنند. من نمی توانم ادعا کنم که از این ساختمان سازی ها ناراحتم و مثل اعضای انجمن حمایت از حیوانات زیرزمینی پلاکارد بگیرم بالای سرم که "تخریب تونل های حیوانات را متوقف کنید!" چون واقعا منتظرم که هر چه زودتر کوچه مان شکل کوچه به خود بگیرد و دیگر از این همه ساختمان نیمه کاره خبری نباشد. که زمان هایی که از اتوبوس پیاده می شوم مجبور نباشم برای رسیدن به خانه مان از توی زمین خاکی های بیابانی عبور کنم. که بجای این کیسه های گچ و آجر چندتا همسایه واقعی درست و حسابی داشته باشیم. اما راستش زندگی توی این کوچه و این خانه حس عجیبی دارد و عجیب تر اینکه این حس را دوست دارم. این که عصرها بروم روی تاب توی حیاط بنشینم و بلند بلند درس بخوانم. اینکه خیالم از این راحت باشد از اینکه هیچ همسایه ای در خانه های ساخته شده اطراف نیست تا بتواند داخل حیاط ما را ببیند، آن وقت چادرم را بگذارم یک گوشه و با بلوز و شلوار راحتی وسط حیاط والیبال بازی کنم. اینکه بعضی وقت ها وسط حیاط فرش پهن کنیم و همگی دورهم چای و هندوانه بخوریم بدون اینکه غریبه ای بینمان باشد و جمع صمیمی مان را دید بزند. و اینکه بدانم هر وقت بروم پشت پنجره آشپزخانه، ممکن است بتوانم یکی از آن موش خرمایی های دوست داشتنی ام را ببینم که آمده لب آسفالت کوچه و با آن چشمهای درشت و کنجکاوش دارد به تک و توک ماشین های پارک شده در حاشیه کوچه نگاه میکند .
رسیدم مقابل در و زنگ خانه را زدم. از همه جای کوچه بوی خاک باران خورده به هوا برمی خاست و فضا را عطرآگین میکرد. از توی حیاط صدای بازی بچه ها می آمد. این یعنی خواهر و برادرهایم با بچه هایشان آمده اند. لبخند زدم و دوباره و دوباره زنگ را فشردم. قبل از اینکه مامان دکمه اف اف را بزند و من بروم داخل خانه ، یک موش خرمایی درست از وسط کوچه مقابل رد شد و دوید و رفت توی سوراخش. جایی درست میان خاکی آن سوی پنجره آشپزخانه.
از کتابخانه خوابگاه یک سری کتاب بلند کردم (!) که این مدت تعطیلی بخوانم. به علاوه کتابهایی که از نمایشگاه کتاب گرفته بودم و واقعا نمیدانم کی فرصت خواندنشان دست میدهد. احتمالا خیلی هایشان را در این تعطیلی بیست روزه نتوانم بخوانم و به عبارت دیگر فقط بارکشی کردم و اینهمه راه با خودم آوردمشان.
یکی از کتاب ها مربوط میشود به محمدرضا زائری. جزو روحانیونی ست که شخصا وری وری لایک هیم. در این وانفسای تعصبات و خشکه مقدسی و جهل مدرن ، آقای زائری جزو آن روحانیون خوش فکری ست که بلاخره دستش آمده ما جوانها با سخنرانی و حرفهای قلمبه سلمبه و ... به راه نمی آییم!! خودش در همین کتابی که الان می خواهم معرفی کنم میگوید :
وقتی طرف مقابلت هیفا و هبی و نانسی عجرم و حسین جسمی و ... و هزار کوفت و زهرمار دیگر دارد، تو نمی توانی به خطبه نمازجمعه اکتفا کنی و دلت خوش باشد که همه توطئه های دشمن را خنثی کرده ای!
البته مستحضر هستید که ما درکشورمان نانسی و هیفا و این حرفها نداریم و این سخنان آقای زائری مربوط میشود به جامعه لبنان. ما در عوضش آرمین تو ای اف ام داریم و زدبازی و ابی و در پاره ای موارد سندی و چه بسا امید جهان!
حالا کتابی که می خواهم در موردش بگویم کتابی ست با عنوان " قدم کلیک هایتان بر چشم " که مجموعه ای ست از یادداشتهای محمدرضا زائری در وبلاگ " نمایندگی مجاز". کتاب دوست داشتنی و جالبی ست. نوشته ها حتی توی کتاب هم حال و هوای وبلاگی را حفظ کرده اند. متنهایش خیلی طولانی نیستند و از خواندنشان به هیچ عنوان خسته نمیشوی. موضوعات هم به اندازه کافی متنوع اند و آدم را دلزده نمیکنند. چیزی که برای من جالب است حضور پررنگ و فعال یک روحانی در عرصه وبلاگ نویسی و فضاهای مجازی ست و حرفهای خود آقای زائری در شروع کتاب که وبلاگ نویسی را یک فرصت ویژه برای طرح نظرات خود در میان آراء و نظرات دیگران می داند و اینطور می گوید که :
دنیای وبلاگ برای کسی چون من فرصتی بود تا زبان تازه ای را برای ارتباط با مخاطب فراگیرد و تجربه کند و در همان حال بازخورد پیام خود را ببیند و نظر دیگران را بشنود و بخواند. اینجا دیگر فقط من نبودم که سخن میگفتم و مخاطبانم فقط با احترام و تایید سرتکان نمیدادند، بلکه اعتراض میکردند و گاه مخالفت می ورزیدند و گاه حتی با بدترین کلمات و تعابیر ناسزا میگفتند.
مهمترین ویژگی این شرایط برابر، همین فرت ارتباط مستقیم و زنده بود که برای کسی چون من فراهم می شد و معتقد بودم بسیار ارزنده و گرانبهاست. من اینجا مخاطب را همانگونه که بود می دیدم. بی آنکه از عمامه من بترسد یا از موقعیت و ظاهر من پروا کند و مخاطب نیز من را همانگونه که بودم میدید و می شنید و می خواند. بی آنکه بخواهم تکلف بورزم و ملاحظه ای داشته باشم.
الان که دارم توی یه وبلاگ جدید پست می نویسم ، واقعا به معنای واقعی کلمه دلم داره ریش ریش میشه !! هر جور نگاه میکنم نمی تونم بی خیال وبلاگ بلاگفایی عزیزم بشم ، ولی دیگه حوصله ام سررفته بود ...
بلاگ اسکای عزیز ، من فقط یه مدت مهمونتم ، محله خودمون که دوباره درست شد ، بار و بندیلمو جمع میکنم میرم .